top of page

Broken mandolin

 

ساز شکسته

 

دستم بگیر، کز غم ایام خسته ام

نازم بکش، که عاشقم و دلشکسته ام

 

از خود مران مراکه قسم می خورم هنوز

جز با دو چشم مست تو عهدی نبسته ام

 

رفتی؟ برو... برو که دلم پر ز داغ تست

من سرخ لاله ام که ز داغ تو رسته ام

 

در خون مکش تو بال و پر خسته مرا

من طایر بهشتی از دام جسته ام

 

گفتی به ناز ، تا بزنم پنجه یی به ساز

دانی که پردهٔ دل محزون گسسته ام؟

 

سازم شکست بی تو و عمرم به غم گذشت

.اکنون به یاد روی تو تنها نشسته ام

 

 

 

قسم نامه

 

مه من! قسم به چشمت، به دو چشم دلربایت

به تبسمت، به قهرت، به نوازشت، به نازت

به تکلمت، به شرمت، به شکنجه ات، به سوزت

به نکوهشت، به خشمت، به نگاه فتنه سازت

 

مه من! به حرمت غم که تو داده یی بیادم

به صلابت وفایی که تو کرده یی نثارم
به سرود
آرزویی که تو خوانده یی به گوشم
به سکوت شامگاهی که تویی در انتظارم

 

مه من! قسم به نغمه، به غزل، به  شعرسعدی
به ترانه های حافظ، که دهد
نشاط مستی
به صفای می فروشان، به کرشمه های ساقی
به شراب تلخ "جلفا" که درد نقاب هستی

مه من! قسم به ژاله، به سحر، به صبح فردا
به غروب یک ستاره، به طلوع مهر رخشان
به طراوت شکوفه، به نسیم نو بهاران
به بنفشه های صحرا، به نوای شوق باران

 

مه من! قسم به بوسه، به زمان کام لبها
به حریرسر
خ لاله، به مزارع زرافشان
به امید دردمندان، به سرود گرم یاران
به ستیزموج دریا، به نهیب خشم طوفان

من اگر همه امیدم، همه شورم و نویدم
همه سوزم و شکیبم، همه ننگم و گناهم
همه جا ترا بنامم، همه جا ترا
بخوانم
همه جا ترا بجویم، همه جا ترا بخواهم.

       تهران ـ دیماه ۱۳۳۵

 

 

 

سرگردان

یک عمرگشتم
یک عمر د رتاریکی آفاق گشتم.
شاید بیابم آنکه با من مهربان بود،
همزبان بود،
اما دریغا !
از او نه در تاریکی  عالم نشان بود ...
                                                                                                ***               
یک عمرماندم
یک عمر در کنج اتاقی سرد ماندم،
شاید بیاید آنکه شد بیگا نهٔ من،
افسانهٔ من،
اما، دریغا !
دستی نزد بر حلقهٔ کاشانهٔ من …
                                                                                                ***               
یک عمرخفتم
یک عمر د ر گهوارهٔ مهتاب خفتم،
شاید بخوابم رو کند آن رند همراه،
یار دلخواه،
اما، دریغا !
در خواب ابری شد بروی هالهٔ ماه ...
                                                                                                ***               
یک عمر رفتم،
یک عمر سوی خلوت میخانه رفتم،
شاید ببینم آنکه چون مه  دلربا بود،
آشنا بود،
 اما، دریغا !
از او فقط پیمانهٔ تلخی بجا بود !
                                                                                               ***               
یک عمر دیدم؛
یک عمر دیدم، جای او پیوسته خالیست.

 

 تهران ـ  ۱۳۳۵

Selected poems from Doori (Separation) (Tehran,  Etelaat 1964)

اشعاری از کتاب دوری

(چاپ اطلاعات، آبان ۱۳۴۴)
 

Calligraphy of the poem by Kambiz Hashemi

Oath

Anchor 1
Anchor 2
Anchor 3

Wanderer

Cafe Naderi, Tehran  (1947)

Anchor 4

برگهای زرد

باز آمد، باز آمد، باز پاییز من آمد
باز پاییز من آمد، باد گلریزمن آمد
باد گلریزمن آمد، فصل تب خیز من آمد

اشکها دارم به دامن
ناله ها دارد دل از من

باد پاییزی وزان شد، نو بهار من خزان شد
شاهد هرجایی من، مست شد، با دیگران شد
آشنا بود او، ولی خصم من بی خانمان شد

رفت آخر از بر من
دلبر افسونگر من

رفتی؟ ای بد عهد من! هرکز نمیبخشم گناهت
من نمیبخشم گناهت، من نمیبخشم نگاهت
من نمیبخشم نگاه مست و چشمان سیاهت

تو خزان کردی بهارم
چون ز دل بردی قرارم

بینمت، من باز بینم، بعد از این شبهای هجران
باز میایی به سویم، از ندامت اشک ریزان
پیر مردی قد خمیده، با سر انگشتان لرزان

گوید اینست آشیانش
گور سرد بی نشانش

برگی می لرزد و می رقصد و پایین تر آید
با لباس زرد، روی بسترم بازیگر آید
در کنار آسمانها، زهره با چشم تر آید

ماند از تو یادگاری
قطره اشکی بر مزاری.

Autumn leaves

Anchor 5

به شیراز میرفت

 

به سویت آید، ای حافظ !

دو مار تشنه یی، ا ز بازوان نرم و لغزانش

و دو گوهر شبچراغ، از جادوی بیتاب چشمانش

و اندامی گرانبار، از تمنا و جداییها.

منم تنها

منم تنها درین دیرخراب آباد بی بنیاد

منم تنها

در این شهری که نه معشوق می ماند

و نه یاری

که بز داید ز قلب روشن من

گرد هجران را

 

***

تو ای حافظ

گرامی دار این مستانه نرگس را

که اینک در کنار تو

بیار امد گل خونین قلب بی گناه من

و هر لولی وش شیراز

باید بوسد آن چشم گناه آلود مستش را.

 

***

من و تو، حافظ شیراز!

هم دردیم و هم پیوند

بجز پاکی، بجز رندی

بجز مهر و نظر بازی

بجز شورید گیایی که دایم رهزن دلهاست

بجز عشقی که با هستی ما پیوند ها دارد

بجز طعنه به شیخ و زاهد رسوا

چه داریم از جهان؟

از این جهانی که در او حیران بماند

قلب هر انسان.

 

***

بسویت آید ای حافظ!

گرامی دار این مستانه نرگس را

عزیزش دار

کاین یار سفرکرده

دلی را همره خود

سوی شیراز تو می آرد

شرابش ده!

شرابی که بشوید زنگ هجران را

و از یادش برد

اندوه دیرین را

و بریاد آردش آن روز شیرین را:

نخستین بوسه های عشق تب دار مرا

با درد پنهانش.

 

***

فروزان شمعها را، حافظ شیرین سخن!

تا سایه ها افتد ز مژ گانش

به روی گونه های بوسه انگیزش

که هر شعله، زند بوسه

به چشمان فریبایش

هزاران شعلهٔ رقصان‌،

به یاد روز گارانی

که می زد شعلهٔ گرم بخاری

بوسه ها بر قامت رعنا و عریا نش.​

 

***

بسوزان عودها، ای حافظ شب زنده دار من!

بپا کن محفل بزمی

بگو تا ساقیان در پیش روی توبه کاران،

زانوان را بر زمین کوبند و پیش آرند،

از خم خانهٔ پیر مغان

سفالین جام رندان را، شراب ارغوانی را

و مستان را بهوش آرند،

تا چشمان او بینند

و تا گویند: اینست او!

که قلب شاعری با یاد او لرزد؟

 

Tomb of Hafez (Shiraz, Iran)

She was going to Shiraz

Anchor 6

حیف تو نیست

 

حیف تو نیست که در بزم رقیب

عشوه ها میکنی و میخندی؟

تو گلی، خار بخود می بندی!

 

حیف تو نیست که مستی و خراب

شب  در آغوش کسان دگری؛

از غم و درد دلم بی خبری؟

 

حیف تو نیست که شبهای دراز 

همدم جغد به ویرانه شوی؛

کنج هر خانهٔ بیگانه روی؟

 

حیف تو نیست که از خندهٔ صبح

گوهر گریه به دامن داری؛

مگر از زندگیت بیزاری؟

 

حیف تو نیست که اهریمن غم

به دو چشم سیهت خیره شود؛

زندگی در نظرت تیره شود؟

 

حیف تو نیست که آسوده خیال،

همه جا دل بری و دل بندی؛

گوش کن، گوش کن از من پندی؟

 

گر تو تا بنده تر از مه باشی

همهٔ عمر نمانی زیبا؛

میشود نو گل روی توفنا ...

 

حیف باشد که پریشان گردی

روز پیری و غم و تنهایی

همه نامند ترا «هرجایی».

Anchor 7

Not your worth

Anchor 8

A tune !

آوازه

 

هر قطره، هر موج، هرطوفان

هر خشم، هر فریاد، هر طغیان

هر پیوند، هر سوگند، هر پیمان

هر مادر، هر فرزند، هر انسان

 

هر نغمه، هرترانه، هر افغان

هر شکوفه، هر شبنم، هر باران

هر خانه، هر کوچه، هرخیابان

هر پرچم، هر سنگر، هرمیدان

 

هر رود، هر جنگل، هر بیابان

هر دم، هر لحظه، هر زمان

هر پاییز، هر بهار، هر تابستان

هر کودک، هر پیر،هر جوان


                   با نام ملتم هماوازاست ...

The poem in Naser Nazmi's handwriting

ابلیس

 

زنم گوید که: بس کن، بس کن ای مرد

بس است عاشق شدن، بد نام بودن

بس است با می فروشان یارگشتن

بس است هر دم غمی بر غم فزودن

 

چرا هر جا که بد نامی و ننگ است

تو آنجایی، تو آنجا پا گزاری

برای دل ربودن، دل سپردن

کلامی نغز و شورانگیز داری؟

 

تبه کردی جوانی را دریغا

کجا رفت آن نشات زندگانی

به دست باد غارتگرسپردی

همه ایام عیش و کامرانی

 

چه شبها تا سحر بیدار ماندم

به امیدی که دمسازم تو باشی

به روی سینهٔ گرمم بخوابی

گل نازم، کل نازم تو باشی

 

دگر در عاشقی افسانه گشتی

لب نوشین تو بس لب گزیده است

به یاد دختران ناز پرور

شراب تلخ هجران را چشیده است

 

تو دریایی،  تو توفانی، تو موجی

که یکدم روی آرامش نداری

برای ساحلی متروک و گمنام

هزاران نغمهٔ مستانه داری

 

کنون همچون کبوترهای کوهی

در این شهر تب آلوده غریبی

نه دل بندی، نه دلجوئی، نه یاری

به دنبال سراب  پر فریبی

 

بگو با من، بگو ای همسر من

از این دنیا چه میجویی، چه خواهی؟

بیا با همدگر بیگانه گردیم

که تو عاشق کشی، غرق گناهی

 

خدا را بس کن ای زن، بس کن ای زن!

که من در دام ابلیسی اسیرم

امانم ده شبی را، تا سر انجام

در آغوش فریبایت بمیرم.

Devil

Anchor 9
Anchor 10

به دست خط شاعر

© 2014 by N Nazmi

bottom of page